عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



سلام خوش اومدی امیدوارم این وبلاگ به کمک و با حضور و نظرا زیببات به یکی از بهترین وبلاگای ایران تبدیل شه

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان هر چی که دلت بخواد و آدرس mevery.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 10
بازدید دیروز : 26
بازدید هفته : 67
بازدید ماه : 67
بازدید کل : 25389
تعداد مطالب : 10
تعداد نظرات : 11
تعداد آنلاین : 1

آمار مطالب

:: کل مطالب : 10
:: کل نظرات : 11

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 0

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 10
:: باردید دیروز : 26
:: بازدید هفته : 67
:: بازدید ماه : 67
:: بازدید سال : 422
:: بازدید کلی : 25389

RSS

Powered By
loxblog.Com

این جا شهر فرنگه از همه رنگه

پدر عصبانی (پند اموز)
دو شنبه 16 بهمن 1391 ساعت 21:32 | بازدید : 893 | نوشته ‌شده به دست ☼milad☼ | ( نظرات )

 مردی دیروقت خسته و عصبانی از سر کار به خانه بازگشت.دم در پسر پنج ساله اش را دید که در انتظار او بود.
- بابا!یک سؤال از شما بپرسم؟
- بله حتما.چه سؤالی؟
- بابا شما برای هر ساعت کار چقدر حقوق می گیرید؟
مرد با عصبانیت پاسخ داد:”این به تو ارتباطی ندارد.برای چه می پرسی؟”
- فقط می خواهم بدانم . بگویید دیگر!
- اگر می خواهی بدانی خوب می گویم ۲۰۰۰ تومان.
پسر کوچک سرش پایین انداخت و بعد به پدرش نگاه کرد و گفت:”پدر می شود به من ۱۰۰۰ تومان قرض بدهید؟”
مرد بیشتر عصبانی شد و گفت:”اگر دلیلت برای پرسیدن این سؤال فقط گرفتن پولی از من برای خریدن یک اسباب بازی مزخرف بگیری به اتاقت برو و فکر کن که چقدر خودخواهی.من هروز سخت کار می کنم و برای چنین رفتار های کودکانه ای وقت ندارم.”
پسر کوچک آرام به اتاقش رفت و در را بست. مرد نشست و باز هم عصبانی تر شد.”چطور به خودش اجازه می دهد فقط برای گرفتن پول از من چنین سؤالاتی بپرسد؟”بعد از حدود نیم ساعت مرد آرام شد و فکر که شاید رفتارش با پسر خردسالش کمی خشن بوده است.شاید واقعا چیزی نیاز داشته که ۱۰۰۰ تومان طلب کرده بود.به خصوص اینکه کم پیش می آمد پسرک چیزی بخواهد.
مرد به سمت اتاق پسر رفت و در را باز کرد.
- پسرم خواب هستی؟
- نه پدر بیدارم.
- من فکر کردم شاید با تو خشن رفتار کرده ام .امروز کار سختی داشتم و همه ی ناراحتی هایم را سر تو خالی کردم بیا این هم آن ۱۰۰۰ تومانت.
پسر کوچولو نشست و خندید و فریاد زد :”متشکرم بابا” بعد دستش را زیر بالش برد و یک اسکناس ۱۰۰۰ تومانی مچاله شده درآورد.
مرد وقتی دید پسر کوچولو خودش پول داشته دو ب
اره عصبانی شد و گفت:”با اینکه خودت پول داشتی چرا از من پول خواستی؟”
پسر خنده کنان گفت:”چون پولم کافی نبودولی الآن هست. حالا من ۲۰۰۰ تومان دارم.آیا می توانم یک ساعت از کار شما را بخرم تا یک ساعت زودتر به خانه بیایید.چون دوست دارم با شما شام بخورم…


امتیاز وبلاگ ها تا این لحظه



:: موضوعات مرتبط: پند اموز , ,
|
امتیاز مطلب : 8
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
فقر(پند آموز)
دو شنبه 16 بهمن 1391 ساعت 9:55 | بازدید : 752 | نوشته ‌شده به دست ☼milad☼ | ( نظرات )

روزی یک مرد ثروتمند، پسر بچه کوچکش را به یک ده برد تا به او نشان دهد مردمی که در آن جا زندگی می کنند چقدر فقیر هستند . آن ها یک روز و یک شب را در خانه محقر یک روستایی به سر بردند .
در راه بازگشت و در پایان سفر ، مرد از پسرش پرسید : نظرت در مورد مسافرت مان چه بود ؟ 
پسر پاسخ داد : عالی بود پدر !....

پدر پرسید : آیا به زندگی آن ها توجه کردی ؟
پسر پاسخ داد: فکر می کنم !
پدر پرسید : چه چیزی از این سفر یاد گرفتی ؟ 
پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت : فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و آن ها چهار تا . ما در حیاط مان فانوس های تزئینی داریم و آن ها ستارگان را دارند . حیاط ما به دیوارهایش محدود می شود اما باغ آن ها بی انتهاست !
در پایان حرف های پسر ، زبان مرد بند آمده بود . پسر اضافه کرد : متشکرم پدر که به من نشان دادی ما واقعأ چقدر فقیر هستیم !

 


امتیاز وبلاگ ها تا این لحظه



:: موضوعات مرتبط: پند اموز , ,
|
امتیاز مطلب : 10
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
هیچ کس
یک شنبه 15 بهمن 1391 ساعت 21:2 | بازدید : 770 | نوشته ‌شده به دست ☼milad☼ | ( نظرات )

 

چشماشو بست و مثل هر شب انگشتاشو کشيد روی دکمه های پيانو .
صدای موسيقی فضای کوچيک کافی شاپ رو پر کرد .
روحش با صدای آروم و دلنواز موسيقی , موسيقی که خودش خلق می کرد اوج می گرفت .
مثه يه آدم عاشق , يه ديوونه , همه وجودش توی نت های موسيقی خلاصه می شد .
هيچ کس اونو نمی ديد .
همه , همه آدمايي که می اومدن و می رفتن
همه آدمايي که جفت جفت دور ميز ميشستن و با هم راز و نياز می کردن فقط براشون شنيدن يه موسيقی مهم بود .
از سکوت خوششون نميومد .
اونم می زد .
غمناک می زد , شاد می زد , واسه دلش می زد , واسه دلشون می زد .
چشمش بسته بود و می زد .
صدای موسيقی براش مثه يه دريا بود .
بدون انتها , وسيع و آروم .
يه لحظه چشاشو باز کرد و در اولين لحظه نگاهش با نگاه يه دختر تلاقی کرد .
يه دختر با يه مانتوی سفيد که درست روبروش کنار ميز نشسته بود .
تنها نبود ...


امتیاز وبلاگ ها تا این لحظه



:: موضوعات مرتبط: پند اموز , , ,
:: برچسب‌ها: هیچ کس داستان عاشقانه داستان غمگین ,
|
امتیاز مطلب : 12
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
:: ادامه مطلب ...

تعداد صفحات : 1
صفحه قبل 1 صفحه بعد